آترینآترین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

آترین

اولین برف 1391

امروز 27 آذر 91 هست و اولین برف امسال دیروز بارید که برف خیلی سنگینی هم بود چهارشنبه هفته پیش یعنی 22 خونه عمو محمد بودیم و آترین هم اون وسط اینقدر صحبت کرد و همه رو خندوند و به قول باباش کره ای صحبت میکنه پنج شنبه هم 3 تایی رفتیم ویلای رضا لواسانی و آترین هم اینقدر اونجا رقصید و همش تو بغل هانا دختر رضا بود همین شنبه هم بابا جراحی دندون داشت که شکر خدا به خوبی و خوشی تموم شد دیشب هم یعنی یک شنبه رفتیم دیدن خونه محمد و شهرزاد که آترین اونجا حسابی آتیش سوزوند و دیگه من و باباش که اینقدر دنبالش دویدیم هلاک شدیم راستی خبر ناراحت کننده این که خانم داوری این هفته نیومد و منم در به در دنبال پرستار واسه آترین هستم و خودم هم نمید...
27 آذر 1391

این شیه؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز 20 آذر 91 هست و الان آترین با خانم داوری تو آشپزخونه هست و یک بند داره میپرسه این شیه؟ تو هقته ای که گذشت آترین خیلی کلمات جدید میتونه بگه: ماست مرسی هلیا و .... 5شنبه مهمون داشتیم هدی و نگین و سوگل و .... جاتون خالی خیلی خیلی خوش گذشت و آترین هم گلهایی رو که آورده بودیم تو همشون رو کند و بوسشون میکرد و همه هم عاشقش شده بودن جمعه هم که ما خونه مامان پارسیا دعوت داشتیم و آترین رو گداشتیم خونه مامانم اینا آترین هم اونجا همش گفته مامان بابا ددر و هر کی هم که زنگ در رو میزده میگفته هلیا!!!!! رفته بوده تو اتاق تاریک و از اونجا کاپشنش رو پیدا کرده و گفته ددر مامان :) منم که هنوز مشغول این پایان نامه ام هستم و امیدوارم که به زودی ...
20 آذر 1391

اولین نوشته بابای آترین

سلام امروز 15 آذره و من برای اولین باره که میتونم مطلب بنویسم. خیلی خوشحال و ممنونم که هلیا این سایت برای پسر گلمون ایجاد کرده. امروز 2 روزه که از نهمین سالگرد ازدواجمون میگذره و خیلی خدا رو شکر میکنم که با وجود پسرمون از هشتمین سالگردمون، زندگیمون بازم قشنگ و قشنگتر شده. عکس زیر اولین عکس و اولین باری که آترین رو دیدم واقعا لحظه بیادموندنی بود. ولی تو همین لحظه هم به فکر بهوش اومدن مامان آترین و سلامتیش بودم. دوستتون دارم. ...
15 آذر 1391

13 آذر 1391 نهمین سالگرد ازدواج مامان بابای آترین

سلام دیروز نهمین سالگرد ازدواج من و بابک بود. واسه بابک یه سورپرایز کوچیک درست کردم از عکسهای جشن های دو تایی و سالگردهای مختلفی که با هم گرفتیم آترین رو هم گذاشتیم خونه عمو محمد و خاله یاسمین و دو تایی رفتیم رستوران لوشاتو که خیلی خوب بود آترین هم اونجا اینقدر ددر ددر کرده بود که عموش اینها دلشون سوخته بود و آورده بودنش بیرون منم که حسابی درگیر پایان نامه ام هستم راستی آترین وقتی بهش چیزی میدیم و میگیم بفرمایید میگه مرسیییییییییییی دیگه حسابی هم راه میره و از تو سالن میره اتاق و اینور اونور همش هم طبقه بالا رو نشون میده و میگه مااااااااا هروقت هم که دارم پای کامپیوتر کار میکنم میاد پای من رو بوس میکنه که یعنی بغلم کن، از اون...
14 آذر 1391

6 آذر 91

امروز ٢شنبه هست و ما دیشب از یزد برگشتیم، واسه تاسوعا و عاشورا یزد بودیم: پلوپزی :) اولین بار بود که با هواپیما یزد میرفتیم و خونه هدی و مهدی مثل همیشه بهمون خوش گذشت و آترین هم بغل همه میرفت و به همه بوس میداد و حسابی دل همه رو برد.  
14 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آترین می باشد